★ ☆ روزگار تلخ ★ ☆

 فقر 

ميخواهم بگويم ...... 
فقر همه جا سر ميكشد ....... 
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ...... 
فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست ....... 
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ...... 
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ...... 
فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند ..... 
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود ..... 
فقر ، همه جا سر ميكشد ........ 

فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست .. 
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است 


+ تاريخ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:46 | نويسنده mahsa,sh |


 به یاد ارزوهای که می میرند سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد

 

بعضی مردها در چهار چوب عشق و محبت به وسعت غیر قابل تحملی نامردند

 

عاجزتر و تو سری خورتر از یک زن، اسیرو گداتر از گدایان بصره سینه به خاک می مالند و در مقابل ما

 

گدایی عشق را می کنند وتا خیالشان از تسلیم قلب زن  راحت شد، تازه یادشان می افتد که خداوند انان را مرد

 

افریده و کمال مردانگی را با نهایت نامردی جبران می کنند.

 

برای اثبات کامل نامردی مردان همین بس که تنها در مقابل قلب عاشق و فریب خورده  هرگز حرفی از عشق

 

و محبت به میان نیاوریم

 

 


+ تاريخ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:39 | نويسنده mahsa,sh |


 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم17

 

که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

 

اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

 

هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

 

ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

 

چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت

تا

اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت

 

کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون

 

می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و

 

از خونه بیرون می رفت...

 

دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم

 

هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟

 

از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد

 

موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم

 

ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن

 

هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم

 

تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به

 

خونمون امده بود تصادفی با یکی از

 

اشناهای دورمون که رئیس کلانتری

 

یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن

 

و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام

 

متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت

 

تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...

 

من نمی خوام جلب توجه کنم

 

بله عموم متوجه شد که رضا  اعتیاد داره و

 

با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که

 

یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده

 

وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه

 

شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود

 

رضا و این همه خلاف ........... نه

 

زن دوم ....نه ...........بچه .....وای

 

اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو

 

رها نکنه  سریعا بچه دار شد.

 

سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .

 

سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم

 

تا تونستم خودم راحت کنم

 

خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد

 

می گفت بهم علاقه داره و......

 

با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد

 

از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.

 

الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و

 

رضا صاحب 2 فرزند شده.

 

ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از

 

این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم

 

 

 


+ تاريخ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت12:52 | نويسنده mahsa,sh |


 سلام دوستان….

گاهی وقتا آدم دلش بدجوری می گیره ،

فقط دنبال یه نفر می گرده که باهاش درد و دل کنه ،

سر بذاره رو شونه هاش و با گریه کردن یه کمی آروم بشه!

اما اون نفر یه فرد خاصه….

شما دارین همچین کسی رو؟!

اگه آره بگین اسمش چیه و چه نسبتی باهاتون داره؟!

( لطفا با صداقت جواب بدین )


+ تاريخ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت21:2 | نويسنده mahsa,sh |


02500000 به سلامتي اوني كه دوستت دارم رو درك ميكنه و اونو به حساب كمبودم  نميزاره....به سلامتي كسي كه هنوز دوستش دارم ولي ديگه ماله من نيست...به سلامتي اوني كه چه عشقش پيشش باشه چه نباشه چشمش مثل فانوس دريايي به همه جا نميچرخه....به سلامتي دختري كه حاضره زير بارون خيس بشه اما به خاطر عشقش سوار هيچ ماشيني نشه...02500000


+ تاريخ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت20:32 | نويسنده mahsa,sh |


 يه داستان زيباى عاشقانه:اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط مي شه به سال پيش وقتي که تازه دوم دبيرستان رو تموم کرده بودميه دختر رو که اسمش ليلا بود چهار سال بود دوست داشتم و براي اينکه يه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماري مي کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه مي خوابيدن بيدار مي شدم تو عالم خودم باهاش حرف مي زدم .يه روز که گوشيم دستم بود ديدم از يه شماره ناشناس برام يه پيامک اومد بعد اينکه دنبال شماره گشتم ديدم شماره ليلاست همينو که فهميدم باورم نشد يعني تا الانشم باورم نيست از خوشحالي فقط مي تونستم گريه کنم يعني کار ديگه اي از دستم ساخته نبود فکرشو بکنيد بعد 4 سال...وقتي که باهاش حرف ميزدم دنيام زير و رو مي شد واسش از اين چهار سال تنهاييم حرف مي زدم خلاصه بعد 6 روز ارتباط بهم زنگ زد گفت که نمي خوام ديگه باهات ارتباطي داشته باشم همينو گفت و گوشي رو گذاشت منم بهش پيام زدم که خودمو مي کشم اينو جدي ميگم اگه علت کارتو بهم نگي از فردا ديگه منو نميبيني ديدم نوشت که سرطان خون داره اينو که ديدم چشمام سياهي رفت روزاي خوش زندگيم با بدختي رو سرم خوردن حالم بدجوري خراب شد طوري که به سرم زد خودمو خلاص کنم که گوشيم زنگ زد برداشتم ليلا بود گفت فرهاد مي خوام ببينمت همون پارکي که ديروز بوديم ساعت6 لباسامو پوشيدم از ساعت 5 رفتم نشستم رو صندلي که ديروز با هم نشسته بوديم يک ساعت ديگه از دور ديدم که داره مياد رفتم پيشش با هم قدم زديم که گفت فرهاد فردا مي خوام عمل بشم خيلي مي ترسم بهم گفت قول بده که اگه من رفتم بلايي سر خوت نياري واسه خودت يه کس ديگه اي پيدا کني و منو فراموش کني منم گفتم اگه تو بري منم باهات ميام با اين حرفم خيلي ناراحتش کردم رو کرد بهم گفت فرهاد بهم قول بده که فراموشم مي کني منم بهش گفتم که قول مي دم خوب مي شي و بازم با هم ديگه هستيم فردا شد ساعت 9 مي خواستن ليلا رو ببرن اتاق عمل ديدم که بابا و مامانش گريون پشت در اتاق عمل نشستن منم نمي خواستم که منو ببينن واسه همين تو حياط بيمارستان نشسته بودم که خوابم برد ولي با صداي جيغ مادر ليلا از خواب پريدم ساعت 12 بود وقتي بيدار شدم ديدم مادر ليلا با صداي بلند گريه مي کنه و باباش هم يه گوشه زانوهاشو بغل کرده و بهت زده به در اتاق عمل که باز بود نگاه مي کنه و قطره هاي اشک از گونه هاش سرازير شده و بقيه فاميلاش هر کدوم يه گوشه زارزار گريه مي کنن با ديدن اينا که فهميدم ليلا تموم کرده بي اختيار توي بيمارستان مثل ديونه ها طوري داد زدم که همه داشتن منو نگاه مي کردن بعد با يه دريا غم و اندوه با اشکهاي بي اختيار که داشتن مثل بارون مي باريدن بيمارستان رو ترک کردم وقتي رسيدم خونه ديدم همه اهل محل از مرگ ليلا حرف مي زنن با اين حرفا به داغ دلم آتيش مي زدن مثل اينکه جاده جهنم رو روبروم باز کرده بودنفرداش مراسم تشييع جنازه ليلا بود رفتم از دور نگاشون کردم ديدم طابوت ليلا رو دارن ميارنباورم نميشد که ليلاي من اون تو خوابيده همينطور اشکام بي صدا از رو صورتم سرازير مشد باخودم ميگفتم خدايا اين دختر چه گناهي کرده بود واسه چي ازم گرفتيش ديگه داشتم آتيش ميگرفتم باور کردنش برام خيلي سخت بود تموم زندگيم رو گذاشتن تو خاک از دست خودم دل گير بودم که نتونستم به قولي که بهش داده بودم عمل کنم نتونستم روزاي آخر زندگيشو واسش شيرين کنم داشتم خودمو سرزنش مي کردم بعد اينکه فرشته روياهامو خاکش کردن تنهايي عجيبي رو که تا هنوزم تو قلبم مونده رو احساس کردم اگه بهش قول نمي دادم که بلايي سر خودم نيارم خودمو خلاص ميکردم از دور داشتم فقط به قبر ليلا نگاه ميکردم و عشق کوتاهمو نفرين ميکردم همينطور مات و مبهوت به قبر ليلا نگاه مي کردم و گريه ميکردم حالا ديگه نصف زندگيم زير خاک بود نصف ديگش روي خاک سرنوشت تک گل آروزي باغمو چيد و خشک و خالي شدم بعد اينکه همه رفتن رفتم پيش قبرش نشستم بهش گفتم يادم مياد تو رويام باهات حرف مي زدم ولي حالا بايد با جسم بي روحت هم سخن بشم گفتم نکنه اون تو تنهايي مي ترسي کاش به جاي تو من اون تو خوابيده بودم اينا رو که ميگفتم خودم خوابم برد پيش قبرش خوابيدم که ديدم تو يه باغ بزرگم و يه گوشه اي نشستم و ليلا هم اون ور داره بهم گريه ميکنه اومد پيشم اشکامو پاک کرد و گفت قولت که يادت نرفته ؟ بهش گفتم نه ولي قول داده بودم خوب بشي ولي نشدي من خيلي متاسفم گفت نه من خوب شدم فقط دنيامون با هم فرق مي کنه برو از زندگيت لذت ببر اينو که گفت يهو خودم و ميون قبرها ديدم که خوابم برده بود بلند شدم و يه شاخه گل خشکيده گذاشتم رو قبرش و رفتم

 

يك داستان عاشقانه ى زيبا

 


+ تاريخ جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت12:2 | نويسنده mahsa,sh |


 من دلم می خواهد،بنویسم از عشق

قلمم باش و بگو

دل هر پاره ی کاغذ تنگ است

بویس:

دل هر شیشه مه روی زمینی سنگ است

 

                                          

 

 

عشق تو
شوخي زيبايي بود که خداوند با قلب من کرد !
زيبا بود
امّا
... شوخي بود !
... ... حالا . . .
تو بي تقصيري !
خداي تو هم بي تقصير است !
من تاوان اشتباه خود را پس ميدهم . . . !
تمام اين تنهايي


تاوان « جدّي گرفتن آن شوخي » است





این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک
گاهی انتظار...

این سهم چشم های من است.

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من
 سکوت می کنم....
سكوت...

این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان!

 

 

 


+ تاريخ جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت11:43 | نويسنده mahsa,sh |


در روزگاران قدیم جزیره ی دور افتاده ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند ؛ شادی ، غم ، دانش ، عشق و...
روزی به همه اعلام شد جزیره در حال غرق شدن است . بنابر این ، هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند . اما عشق تصمیم گرفت تا لحظه آخر در جزیره بماند و زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود ، عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد .
در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش که در حال گذشتن از آن جا بو ، کمک خواست و گفت : ثروت، مرا هم با خود می بری ؟
ثروت جواب داد نه نمی توانم مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست . من جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایق زیبا در حال رد شدن از جزیره بود ، کمک بخواهد و گفت : غرور لطفا به من کمک کن .
او پاسخ داد : نمی توانم عشق تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی .
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود در خواست کمک کرد و همچنین گفت غم ، لطفا مرا با خود ببر.
غم گفت : آه عشق آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم .
شادی هم از کنار عشق گذشت ، اما انچنان غرق در خوشحالی بود که اصلا متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید : بیا اینجا عشق ، من تو را با خود می برم . صدای یک بزرگتر بود . عشق ان قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد هنگامی که به خشکی رسیدند ، ناجی به راه خود رفت . عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از او بزرگتر بود ، پرسید : چه کسی به من کمک کرد ؟
دانش جواب داد: او زمان بود.
عشق گفت : زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد :

" تنها زمان ، بزرگی عشق را درک می کند" 


+ تاريخ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت13:16 | نويسنده mahsa,sh |


 
ماجرای این داستان کاملا واقعیه و درسال 80 اتفاق افتاده منتهی اسامی رو تغییرداده شده.این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد.ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود…درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :

اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…
چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی
در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من
در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم
سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .
حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .
ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم
اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود
از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …
این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد.
چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.
حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .
تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟
من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.
یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.
براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.
دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و
من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .
کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .
چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….
تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه
اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش…
بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.
همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …
وای خدای من ساعت ? شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم
به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگارتامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود
که باماشین خودم کمتر از ?دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم
و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .ساعت داشت ??میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو
و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟
گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم
من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟
نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.
پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .
اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .
ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از??سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه
دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد
تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .
شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه
حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …
دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.
نزدیکهای ساعت ??بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .
بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.
دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم
و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .
برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .
چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟
ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم
که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .
همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود
که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم.
برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.
نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم
روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو…
تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.
-ببخشید فرخنده خانم ؟
-بله خودم هستم !شما؟
- من ریحانه هستم خواهر حمید
آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.
-راستش….
چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.
چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد
آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران
توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .
خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :
امام رضا سلام
ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …
اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …
ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود…
حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم
و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید…

 


+ تاريخ یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت13:13 | نويسنده mahsa,sh |


 سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه بلاخره بعد از یک ماه اومدم و وبلاگم رو اپ کردم از این که یک ماه نبودم و مطلب نذاشتم ازتون معذرت میخوام به بزرگی خودتون ببخشین به دلایلی نمی  تونستم مطلب بزار و اپ کنم اینو بدونین خیللللللللللللللی دوستتون دارم 

شکلک های محدثه


+ تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:33 | نويسنده mahsa,sh |


 

 

 
دوباره تو

دوباره من

 

دوباره ما

 

نفس نفس نگاه

 

نفس نفس دلتنگی

 

در اغوش ارامش

 

و چشمهای بیقرار

 

پراز صدای قلبهایمان

 

و تلاطم دلهایمان

 

و انتظار که لبهایمان با بوسه ای

 

و دستانمان با نوازشی

 

پایان دهند این بی تابی را

 

که پایانی نیست براین بیقراری

 

اه که چشمانت چه بی تابم میکند

 

وای که لبهایت چه مشتاقم میکند

 

و ترنم زمزمه هایت و نجواهای عاشقانه ات

 

که تمنایم را بی حد میکند

 

و لحظه ی وصال که شیرینی اش

 

همه عشق است و همه عشق

 

که هربار امدنت رویایی ست

 

و هربار بوییدن و بوسیدنت داستانی ست

 

و هرلحظه اغوشت نهایت ارامش است

 

و میدانی که همیشه بی تاب و بیقرار

 

هر لحظه عاشق تر از قبل

 

هر ثانیه دلتنگ تر

 

و عشقی که هر لحظه بیشتر میشود

 

ومن که همیشه با همه ی عشقم منتظر میمانم

 

دوستت دارم با همه ی وجودم

 


+ تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:30 | نويسنده mahsa,sh |



می شود باران ببارد؟
همین امشب!
قول می دهم فقط قطره های پاکش را بغل کنم!
و بی هیچ اشکی دستهایش را بگیرم
قول می دهم
فقط بویش را حس کنم!
اصلا اگر ببارد
فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم
قول می دهم برایش شعر نگویم
فقط... می شود؟امشب.... ؟
خدایــــــا

دلم به اندازه تمام روزهای بارانی گرفته
  


+ تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:25 | نويسنده mahsa,sh |


 

خدا کنه هیچوقت “هست” های کسی نشه “بود”


+ تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:20 | نويسنده mahsa,sh |


 عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.

سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم "ناز" می کنم.

نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.

یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.

توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفشو بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:
اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !


+ تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:15 | نويسنده mahsa,sh |


 مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :

- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :

- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :

- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :

- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !


+ تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:12 | نويسنده mahsa,sh |


 امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

 

 

 

 


+ تاريخ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, | ساعت14:4 | نويسنده mahsa,sh |


به نام خالق خوبي ها و زيبايي ها سلام من مهسا هستم 18 سالمه از شهر زيباييي بندر گناوه از اينكه به وبلاگ من سر زديد متشكرم اميدوارم لحظات خوشي را در وبلاگ من سپري كنيد.
ρrǿ.Ғ/ Є-м/ Ĥōмз

LinkTitle
عینک آفتابی مردانه
افزایش بازدید / تبادل لینک اتوماتیک رنک افزا با رتبه های 3 گوگل / تبادل لینک هوشمند
سايت تبادل لينك
حواله یوان به چین
خرید از علی اکسپرس
دزدگیر دوچرخه
الوقلیون

Archive
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391

Authors
mahsa,sh

Link
˙·٠•●♥یه دخی تنــــها♥●•٠·˙
گن لاغری
زندگي شيرين (احسان جوووووون)
يكي بود يكي نبود(فرناز جووووووووووون)
ღ♥ღ قایق کوچولوی من ღ♥ღ
شبکه ی اجتماعی کاربریاب
سفارش ساعت مچی
فروشگاه عینک افتابی
خط خطی های من...(صونا جوووووووون)
✿nilofaridarbaran✿(ابجی نیلوفر جون)
ღ♥ღتنها درخت جزيرهღ♥ღ(اقا رضا)
♥ღfreezing heart
ღ♥ღخاطرات روزانه ما 4 تاღ♥ღ
دوست داری شب عروسیت یه عروس رویایی بشی؟پس کلیک کن
بهترین وزیباترین عشقم
ღ♥ღ اشڪِـ پـنـهـاטּ ღ♥ღ(امیرحسین)
خريد ساعت مچي
يه گوشه دنج
خرید عینک افتابی
تنهایی(اقا مراد)
روزی روزگاری...(اقا سعید)
تك دختر
مهارت های زندگی
کلبه یه تنهایی(ارش جان)
عشق و گریه(مهسا و پارسا)
آنوشکای من (فرشته جوووووون)
عينك ويفري
دانلود بازي كم حجم
خرید عینک افتابی
هميشه انلاين
همه در هم
کلبه عاشقانه ی ما12تا
عینک ریبن
پخش آنلاین و دانلود فلیم و کلیپ در WeTheO.com
افزایش بازدید / تبادل لینک اتوماتیک رنک افزا با رتبه های 3 گوگل / تبادل لینک هوشمند
آوای سکوت
سايت تبادل لينك
بیقرار توأم و در دل تنگــــم گله هاست...
فارغ از عشق
ساعت دلتنگي من
دلنوشته هاي خاكي من
عاشقانه
%عشق من وتو%
تنهایی من
احســـ ــاس بارانـــــی
دلنوشته
خرید عینک افتابی
دختر استقلالي
عشق در يك كلام
ساعت مچی زنانه
كارت پستال درخواستي قاصدك
.....تنهايي
گذر عمر
اوای سکوت
چت روم ايرانسلي ها
خرید ساعت کاسیو
ساعت مچی مردانه کاسیو
وبلاگ درهم بر هم
اموزش هاي گوناگون در بازار يابي
كيان اسپورت
<نمکدون>
عشق هرگز نمی میرد
life(اقا کاوه)
شبكه بزرگ مجازي معين چت
دختري در مه(فرناز جووووووون)
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روزگار تلخ و آدرس bitterdays.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






Designed by

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 91
بازدید ماه : 90
بازدید کل : 68145
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 191
تعداد آنلاین : 1



دوستت دارم-علي جهانيان

كداهنگ براي وبلاگ









































کد ساعت فلش


دریافت کد قفل کلیک راست

کد کج شدن تصاویر

کد متحرک کردن عنوان وب